وقتی بالاتر می روی همه چیز شهر کوچک و کوچک تر می شوند، و آسمان بزرگتر...
غم و غصه ها فراموشت می شود و نگرانی ها پر می کشد! به نفس نفس می افتی و پاهایت درد می گیرد، اما احساس آرامش چنان است که تو را از زمین می کند. طفل خیالت آسمان ها را می شکافد و فکرت جوانه می زند. هر چه نباشد به اصلت باز گشتی، که همان طبیعت است...
وقتی به قله می رسی، شهر با ساختمان های بلندش و ماشین ها و آدم های در حال حرکت، بین دو انگشتت جای می گیرند. آن جا بارها از خودم پرسیدم این آدمها به دنبال چه هستند؟ کجا می روند؟ چه می خواهند؟ همه ی شهر و آنچه در آن است که حدود یک وجبی می شود را اگر به آن ها بدهند، دیگر چه می خواهند؟؟! من در قله ی کوه چیزی داشتم که در شهر پیدا نمی شد.
یک نکته جالب این بود که اکثر کوهنوردها مسن بودن و سر حال. وقتی به هم می رسیدیم کلی حال و احوال و خدا قوت نثار هم می کردیم و میوه و شکلات به هم تعارف می نمودیم! چقدر آدم ها آن جا مهربانند و همه دوست داشتنی اند. لبخند از لبانمان پاک نمی شد. مثل اینکه قلبمان به قلب کوه پیوند زده باشند، دل گنده شده بودیم!
تجربه ام را به شما می دهم، البته ناقابله! برای یه کوه نوردی 6 ساعته، 1.5 لیتر آب برای آشامیدن و 0.5 لیتر آب برای طهارت همراه داشته باشید. دو سه تا میوه، چند تا شکلات، کمی خشک بار، کلاه نقابدار و عینک آفتابی و چفیه و گرم کن و صبحانه را فراموش نکنید (البته اگر قرار است صبحانه را بالای قله میل کنید)!
وقتی پایین می آیی همه چیز شهر بزرگ و بزرگ تر می شوند! اما ای کاش آسمان کوچک نشود...